سالها
سالها تلاش کنی وفادار باشی و به هیچ چیز جز عشق فکر نکنی .....
عشقت فقط ........
اما بازم عاشق باشی و بمونی بپاش اما اون گاهی که دل خودش بخواد بیاد و هر وقت که دل خودش خواست بره .....
بدونه که عاشقشی تا سرحد مرگ ولی عشقت رو بازی بدونه مسخره ات کنه و حتی جلوی دیگران مدام خردت کنه .......
بازم عاشقش باشی .....
نتونی حتی یک کلمه باهاش حرف بزنی .....
چون خودش نمیخواد و هر وقت که خودش خواست فقط تو حق داری به اندازه ای که اون تازه بازم دلش میخواد باهاش حرف بزنی .....
این یعنی زندگی ؟؟؟؟!!!!!
خیلی دردناک است . خیلی زیاد . وقتی که حتی حق فکر کردن به ازدواج باهاش رو نداری چون اون نمیخواد .
وقتی که داری حتی به سمتش میدوی و اون حاضر نیست یک قدم فقط یک قدم به سمتت برداره .......
خیلی دوستش دارم ولی به این نتیجه رسیده ام که دیگه بهش ابراز نکنم و حرفی بهش نزنم به هیچ وجه .
به این نتیجه رسیدم که دیگه هیچ وقت ازش درخواستی نداشته باشم همین طور که تا الان نداشتم .
وقتی که اون حتی یک درخواست ساده رو ارتباط با خودش و بر مبنای کثیف بودن تو میگذاره .......
نمیدونم چی بگم . واقعا نمیدونم .
باقیش بعد تر ......
بهم میریزم از ادم های مغروری که میان چند کلمه میگن ولی تحمل شنیدن حقایق رو ندارن.
میرم ارام بشم برگردم .
درحال نگارش ..........
نظرات شما عزیزان: